شعر قشنگ
خداییش نوشته ها ی من که خوندن نداره یعنی حیفه وقت صرفش کنید
امروز تو جلسه شعر ( خانه ی آفتاب ) کلی غزل زیبا شنیدم کارای خیلی خوب
که دلم حال اومد ....شعرای قشنگی که من عرضه ی گفتنشو ندارم....یعنی آرزومه
بتونم یه روز اینجوری شعر بگم البته یه وقتایی دسو پا شکسته غزل میگم اما کارای من
عمرا به گرد پای کارای زیبا یی که امروز شنیدم برسه
نه چون اهل خطا بودیم رسوا ساختی مارا
که از اول برای خاک دنیا ساختی مارا
ملائک با نگاه یاس بر ما سجده می کردند
ملائک راست می گفتند اما ساختی مارا
که باور می کند با اینکه از آغاز میدیدی
که منکر می شویم آخر خودت را ساختی مارا
به ظاهر ماهیانی ناگزیر از تنگ تقدیریم
تو خود بازیچه ی اهل تماشا ساختی مارا
به جای شکر گاهی صخره ها در گریه می گویند
چرا سیلی خور امواج دریا ساختی مارا؟
دل آزردگانت را به دام آتش افکندی
به خاکستر نشاندی سوختس تا ساختی مارا
توان گفتن آن راز جاودانی نیست
تصوری هم از آن باغ ارغوانی نیست
پراز هراس و امیدم که هیچ حادثه ای
شبیه آمدن عشق اتفاقی نیست
زدست عشق به جز خیر بر نمی آید
وگرنه پاسخ دشنام مهربانی نیست
درختها به من آموختند فاصله ای
میان عشق زمینی و آسمانی نیست
به روی آینه ی پر غبار من بنویس
بدون عشق جهان جای زندگانی نیست
نر گس آتش پرستی داشت شبنم می فروخت
با همان چشمی که می زد زخم مرهم می فروخت
زندگی چون برده داری پیردر بازار عمر
داشت یوسف را به مشتی خاک عالم می فروخت
زندگی این تاجر طماع ناخن خشک پیر
مرگ را همچون شراب کهنه کم کم می فروخت
در تمام سالهای رفته بر ما روزگار
شادمانی می خرید ازما و ماتم می فروخت
من گلی پژمرده بودم در کنار غنچه ها
گلفروش ای کاش با آنها مرا هم می فروخت
مرا بازیچه ی خود ساخت چون موسی که دریا را
فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسی را
خیانت قصه ی تلخی ست اما از که می نالی
خودم پرورده بودم در حواریون یهودا را
نسیم وصل وقتی بوی گل می داد حس کردم
که این دیوانه پر پر می کند یک روز گلها را
خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست
نباید بی وفایی دید نیرنگ زلیخا را
کسی را تاب دیدار سر زلف پریشان نیست
چرا آشفته می خواهی خدا یا خاطر ما را
نمی دانم چه افسونی گریبانگیر مجنون است
که وحشی می کند چشمانش آهوان صحرا را
چه خواهد کرد با ما عشق ؟ پرسیدیم و خندیدی
فقط با پاسخت پیچیده تر کردی معما را
از شاعر خوب معاصر فاضل نظری
برای دفعه ی آخر بیا کمی به عقب
به چشمهای صمیمی لبان بی رژ لب
شروع قصه همین بود: پنجره واشد
و بی نهایت دیوار باقی مطلب
به جستجوی تو رفتم دوسال در با ران
وسوختم همه ی عمر در تشنج و تب
خدا چه کرده به من که پس از دوسال هنوز
ولم نمی کند این عشق ....عشق لامصب
به جای آنکه بگویی برو خدا حافظ
مرا ببو س صمیمانه ..عشق من...عقرب
تمام هستی این شعر نعش روباهی ست
که در میان دلم گریه کرده از سر شب
از چشمهای من هیجان را گرفته اید
این روزها عجب خودتان را گرفته اید
اردیبهشت نیست که اردی جهنم است
لبهای سرختان که دهان را گرفته اید
به چرت و پرت و فحش و ...ببخشید مدتی ست
از شعر هام لحن و بیان را گرفته اید
خانم ! جسارت است ببخشید یک سوال
با اخمتان کجای جهان را گرفته اید؟
خانم ! شما که درس نخواندید ....پس کجا
کی دکترای زخم زبان را گرفته اید
خانم ! جواب نامه ندادید بس نبود؟
دیگر چرا کبوترمان را گرفته اید
خانم ! عجالتا برویم آخر غزل
نه اینکه وقت نیست امان را گرفته اید
دوغزل از :
شاعر خوب معاصر سید مهدی موسوی